در هزار توی تاریکی؛خود را میابم ،اشفته ام...
کمی مبهم است این سیاهی برایم...
تا چشم کار میکند سیاهی و سیاهی...
حرف های ان مرد برایم تداعی میشود:
ما انسان ها در دنیای رمزآلودی زندگی میکنیم و انگاه مرگ است که این حقیقت را برایمان اشکار میکند...کمی دشواراست باورش اما منو تو هیچ وقت تنها نیستیم و دچاریم به بودن آنها...
برخورد جسم سردی را برشانهایم احساس کردم...