همرنگ گونههای تو مهتابم آرزوست
چون بادهی لب تو می نابم آرزوست
ای پرده پرده چشم توام باغهای سبز
در زیر سایهی مژهات خوابم آرزوست
دور از نگاه گرم تو، بیتاب گشتهام
بر من نگاه کن، که شب و تابم آرزوست
تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سرگشتگی به سینهی گردابم آرزوست
تا وارهم ز وحشت شبهای انتظار
چون خندهی تو مهر جهانتابم آرزوست
فریدون مشیری
خلاصه:
در شهری بزرگ اما دلگیر ، مرد تنها و عجیبی ساکن خانه ای دلگیر و قدیمی است . این مرد با گذشته ای که از آن فرار می کند مدام دست و پنجه نرم می کند قافل از اینکه گذشته به دنبال او می آید و در یک شب تیره و تار بارانی ، پیدایش می کند .
پی نوشت: بعد از تجربه های عجیب و غریب این سال های اخیر ، نوشتن این قصه برایم توفیق اجباری ست.
به امید لحظاتی خوش در کنار رفقای ناب و دوست داشتنی ام !