دربین یکی درمیانهای زندگی، میان ردِ اشکهای تو با نوای بیجانِ گوشه مغزم، به نگاهِ تو، به صدایتو، به زندگیام با تو، خیره میشوم.
آن روزها که تو نبودی، من چه میکردم با تکتک لحظاتی که پُراز تهی بود، پُر از هیچ...
آن لحظهها که تو نبودی، من با خودم، میان "من"ها چه میکردم؟
میشود بی تو دوباره نفس کشید؟ میشود بی حسِ وجودت در آسمانها پر کشید؟ میشود؟ خودت بگو...
تو بد عادتم کردی، به نگاههای گاه و بیگاهت؛ به صدای خشدار مردانهات؛ به آن قدِ سروت که تکیه کنم بر شانههایت. مرا بد عادتم کردی!
تصور میکنم، تمام لحظات با تو بودن را به تصویر میکشم، فکر می کنم به اینکه تو نباشی، با که بمیرم؟ با که زنده شوم؟ با از عشق بگویم و عشق بیاموزم؟
وقتی من "هیچ" نبودم، تو از من "همه" ساختی!
بمان که بودنت مرا از "منِ" خودخواه دور میکند...
بمان...