دلنوشته های مهدیس مسکینی حرف آخر یه نویسنده وقتی میترسه حقیقت واژه هاش بیپرده شه، هیچ وقت اونا رو روی کاغذ جا نمیذاره. یه گوشه خالی از ذهنش اونا رو نگه میداره و برای اینکه جوهر کمرنگ اون نوشته ذهنی ناخوانا نشه هر لحظه و هر لحظه اونو تکرار میکنه... روتینِ کثیفیه که تو نوشته ها رو توی ذهنت حبس کنی چون هویدا شدن حقیقت هولناکه! اما قطعن یک صبح تاریک که فقط نور ماه رو داره، وجود خواهد داشت که ذهن خالی تو پر شده از رئال های زندگیت. اون موقع است که تو باید قلمت رو برداری و برای آخرین بار زیر نور ماه حماسه آفرینی کنی، چون تو دیگه یه نویسنده نیستی. آدمی هستی که فقط احساسش رو نوشته... همیشه فکر میکردم که اگه شاهکار های ادبیات، پایین جلدشون اسم های مردونه دارن به خاطر اینه که زنها با احساس شخصی شون و درک نداشته از عشقشون مینویسن اما یه مرد حتما قبل از واژه سازی عشق بازی بین بینیش و موهای دختر گیسو به کمر رسیدهای رو تجربه کرده! اما حالا نه، دیگه اون طور فکر نمیکنم! یه مرد اگه تو نوشتن دست ورز تره، صرفن به خاطر اینه که یاد گرفته عشق باد آورده رو، باد عشق میبره! یاد گرفته بودن فکر کردن به بوی تار تار اون گیسوها، هدف دار بنویسه.با عقل و به دور از خودش. میدونی احساس میکنم وقتش رسیده قلمم رو لای دستمال بپیچم و پای یه بید مجنون تر از خودم چال کنم. چون این چندتا کاغذ قراره با احساس نوشته شه....
ویژه دستگاه های Android
دانلود از گوگل پلی دانلود از کافه بازار دانلود از مایکتویژه دستگاه های iOS
دانلود از اناردونی