دسـتانم را که بـاز می کـن،
یـــک دنـــیا در آغـــوشم جـای می گیـرد.
ایـن دنیـا،
مـردانه یا زنـانه ندارد؛ نمی خواهد!
همه چیــز سر جـای خودش باقی می مـاند... .
بایـد بماند!
ایـن خانه،
آرامـش قبل از طـوفان نمی خواهد...!
همین که می دانم سـونامی پشت در کمیـن نکرده؛
دلم، آرام تر می شود؛ پاهایم روی همین دنیای کوچـک، محکم تر می شود.
و تو!
آقــای محتـرم!
نسـبت ها را دور بریز ...
از همیــن فاصله ی مجـــاز؛
مـــرا تمـام قد ببیــــن!