مانند همیشه دست بر قلم دل,پر ز غم...گاه طلب به برگشت وقت میکنیم گاه از کردارمان پشیمان میشویم گاه فقط یک فرصت میخواهیم اما افسوس...
به نام خدا زندگی سلام
به چشمانش نگاه میکنم پر ز پشیمانی به دستش نگاه میکنم پر ز شرمندگی به قلبش نگاه میکنم اما انگار فرقی میان همه دارد,شوم و سیاه است در آخر سرم را پایین می اندازم و از ایینه چشم میپوشم بر روی صندلی وسط اتاق سفید سیاهم مینشینم،به سقف سیاه همچو قلبم مینگرم و دل بزرگ،ولی سیاهم را تجسم میکنم.شرمنده میشوم سرم را پایین می اندازم به سفیدی اتاق برمیخورم نگاهش میکنم خودم را میبینم به پاهایم نگاه میکنم زیر پاهایم خود را میبینم،در کردار مردم همین است من را له میکنند.خودم هم دست کمی از انان ندارم ولی امید دارم اگر چیزی ندارم،و ناامید نمیشوم.