اگر آن شب حالم خوب بود و متوجه اتفاقات اطراف میشدم هرگز به آن جنگل ترسناک نفرین شده پا نمیگذاشتم.
هرچند باز هم از یک نظر خوشحالم که به جنگل نفرین شده رفتم..........
در بخشی از داستان میخوانیم:
_خوشحالم که دیگه مجبور نیستیم توی اون جنگل زندگی کنیم
_آره منم خوشحالم...اولین بار که به اون جنگل اومدم آرزوی مرگ میکردم تازه خبر نداری چند بارم قصد خودکشی داشتم ولی هردفعه یاد مامان بابام می افتادم و منصرف میشدم.
ولی یکم که گذشت آرزو میکردم زنده بمونم و نجات پیدا کنم تا کنار یک نفر زندگی کنم.
_کی؟مامان بابات؟
_نه
_پس کی؟
_تو