راز هایی درون قلب آدمی سنگینی می کنند و آدمی از به دوش کشیدن اسرار گرانبها خسته و نالان می شود و کمرش می شکند. من هم درون قلب خویش گنجینه ای از راز های فرسوده را حمل می کنم که اگر در این صندوقچه گشوده شود دیگر چیزی برایم باقی نمی ماند. رازهایی از جنس خاطراتی تلخ و دردناک.
نامم فروغ است و زندگانیم بی فروغ . در دیاری چشم به جهان گشودم که مردمانش از یکدیگر دور بودند و بیزار. خاک دیارمان سرد و خشک بود و نفرین گذشتگان در آن جاپراکنده بود.
من فروغ بودم و در سرزمینی بی فروغ متولد شدم.