بسم الله الرحمن الرحیم شروع: 09/09/1399 تولگا فاطمه سادات میرشفیعی فقط با سایه ی خودم خوب میتوانم حرف بزنم اوست که مرا وادار به حرف زدن می کند فقط او می تواند مرا بشناسد اوست که حتما می فهمد! صادق هدایت تاریکی محض بود و هیچ نمی دیدم، قصد فریاد زدن هم داشتم اما انگار هرچه تلاش می کردم صدای کم و کمتری از هنجره ام خارج میشد. کسی نمی شنید حتی خودم تمام جملاتم را در ذهنم مرور می کردم و صدای هیچ کدام به گوش هایم نمی رسید! چند دقیقه ارام گرفتم و بعد به سمت جلو حرکت کردم... سارا رو به رویم بود و می خندید، دلبرانه تر از همیشه ! ان گلدانی که 15 امین روز پاییز سال گذشته از مادر هدیه گرفته بود، نوازش می کرد. پشت سرش سایه ی من روی دیوار بود انگار! من قدمی جلو نمی رفتم اما... سایه ام بزرگ می شد و انگار به سمت او رو به حرکت بود، می خواستم فریاد بزنم ! می خواستم نجاتش بدهم از من اما؛ هرچه فریاد میزدم صدایی نمی پیچید و هرچه تلاش می کردم کسی انگار بازوانم را برای به سمت او ندویدن گرفته بود و سایه چه بی رحمانه شبنم های روی گلبرگ هارا می بلعید. با احساس طعم شوری که میان دهانم پیچید چشم باز کردم و با سرعت از جا بلند شدم، تلو میخوردم اما خودم را به اتاق سارا رساندم و تا قیافه ی مظلومانه اش را دیدم که بی مهبا به خواب رفته، کنار چهارچوب درب اتاق خودم را روی زمین رها کردم. ارام بود و ارام خوابیده بود و این قطره ی اشک چه دیر جنبیده بود برای رهاییه من از این کابوسه بی رحم. قطره ی بعدی پی نجات از چه می ریخت؟ شاید سعی داشت بیدارم کند از این کابوس حقیقت، از این بیداری که راه نجاتی نداشت و حتی خواب نمی توانست از بند تلخی هایش رهایم کند. اصلا این کابوس وحشته خوابی که دیدم را به رخم می کشید یا یاداوره درده بیداری هایم بود؟ ترس به جانم می انداخت که کامم را تلخ کند یا مرا می ترساند از بیداری های رو به رویم؟ چه سخت بود تفسیره واژه ی بیداری!
ویژه دستگاه های Android
دانلود از گوگل پلی دانلود از کافه بازار دانلود از مایکتویژه دستگاه های iOS
دانلود از اناردونی