بیا...
آرام آرام گام بردار و بیا...
وارد شو به بلورانه ی احساسات من...
داخل که شدی، مبادا قدم تند کنی، که تابِ عتاب ندارد این بلورانه، هزار تکه می شود و هر کدام سویی فرو می رود...
آن وقت است که هزاران چسبِ زخم،مرهم نیست جریانکِ رقصانِ میان شکاف ها را!
جانان من!بازتاب احساساتم، چشمت را می زند؟
خود را رها کن...از این شیشه ی بی رنگ...!
بی رنگ؟!
نمی دانم...!
شاید هم خاکستری...!