صدای چَکاچَک شمشیرها فضا را پر کرده بود،برخورد شمشیرها با سپرها،صدای فریاد زنان و مردان جنگجو وشیهه اسب ها وگرازها همه جا شنیده میشد،اما چه شد که کاربه اینجا کشید؟
چه شد که نقشه ی مخفیانه ما لورفت؟
چه شد که همه چیز خراب شد؟
فرمانده جبرائیل درحالی که فرمان عقب نشینی صادر میکرد روبه معاون و یارویاور همیشگی اش میکائیل گفت:حتما کسی نقشه را لو داده است.
میکائیل درحالی که داشت با شمشیر براقش ضربات اهریمنی را دفع میکرد گفت:منظورت این است که یک نفوذی میان ماست؟...
برای شماهایی که تازه به داستان وارد شدید ممکن است کمی گیج کننده باشد،پس بگذارید از اول شروع کنم