معصومیتی از دست رفته ...
به خاطر اتهامی پوچ...
مردی از جنس غرور...
که به آتش کشیده می شود توسط نگاهی از جنس آتشِ انتقام...
مردی زخم خورده از تقدیـری که حقش نبود !
مردی که سقوط میکند ...
از آسمـان صداقت...
به روی زمینی از جنس دروغ
لبریز از تنهـایی
بی معـرفت!
این قصه قصه احساسیت که دیگر زخم بسته .
و قلبیست بند زده
. قصه ای که خطوط سوخته اش را ، سقوط پایان می دهد ؛
" سقوط یک ستاره !"
قسمتی از رمان :
-:« می بینی ؟»
+:« چیو؟»
-:« اون ستاره ی پرنوری که رو به روته رو دیگه .»
+:« خب ؟»
-:« منم یکی عین این تو آسمون داشتم .»
+:«دیگه نداری؟»
-:« دارم . ولی دیگه تو آسمون نیست . اینجاست .کنارم نشسته .»