خلاصه:
نقاشی های آن شهر، اغوا کننده بودند! پرنده های فلاریم آواز گوش نوازی برایشان میخواندند.
احساسشان میکردند، گل های درون تابلو بسیار خوش بو بودند. شهر فلاریم، زیبایی های خاصی داشت. فریبشان میداد که لمسش کنند. اما مگر همه چیز از لمس کردن فلاریم شروع نمیشد؟
مقدمه:
وقت کم است و خطر بسیار
او دو راه دارد، آتش زدنِ شهر، پیدا کردن راه حل
با آن همه غرور، احساسات لطیفی دارد
دلش زندگی میخواهد، اما زندگی او تباهیست
شاید هم این فقط یک خیال است
شاید بشود از نو شروع کرد، در کنار رفیقش
اما این هم میتواند یک خیال باشد
سر درگمی قلبش را میسوزاند
پس سوزش واقعی چه میشود؟ آتش در راه است!