زندگی با مهدی برای من یک خواب بود؛ خوابی کوتاه و شیرین در بعد از ظهرِ بلند تابستان جنگ. دو سال و چند ماهی که میتوانم تعداد دفعههایی را که با هم غذا خوردیم بشمرم. از خواب که پریدم او رفته بود. فقط خاطرههایش، آن چیزهایی که آدمها بعداً یادش میافتند و حسرتش را میخورند باقی مانده بود. میگویند آدمها خوابند، وقتی میمیرند بیدار میشوند. شاید او بیدار شده و من هنوز خوابم. شاید هم همهی این مدت خواب او را میدیدهام. از آن خوابهایی که وقتی آدم میبیند توی خواب هم میخندد. خوابی غیرمنتظره. خواب زندگی با یک فرشته.