زندگی عباسعلی باقری، آن چنان که پدرش، مرحوم حسن باقری، آرزو کرده، از کودکی با کار، تلاش و زحمت قرین میشود؛ چه در زمانی که جنگ آغاز شد و مغازه صدمتریاش را توی تعمیرگاه روشن یا گاراژ غفوری شماره یک، با تعدادی کارگر رها کرد و به جبهه رفت و شبانهروز کار کرد، چه امروز در سرتاسر این زندگینامه، همه جا سخن از کار و تلاش و امید به خداست.
در تمام اوقات شبانهروز، این کار است که بعد از توکل به خدا، در زندگی او حرف اول را میزند؛ چرا که او کار را راحت روح و روانش میداند. هر کس هم با او همراه میشود، میداند که باید از سپیدهدم تا شامگاه، پا به پایش کار کند.
میگوید: آن قدر کار زیاد بود که من هرگز وقت نداشتم به شهادت فکر کنم! از خدا خواستم همین طور که با گروهم سالم میروم، سالم هم برگردم تا پس از دیدن همسر و فرزندانم، انرژی بگیرم و باز هم به جبهه بیایم و کار کنم.
در زمان نگارش این متن، مدتی است که بر اثر عمل زانوانش، به دستور پزشک بر روی تخت آرمیده و در انتظار پایان سه ماه استراحت مطلق تا باز هم بسازد و آباد کند.
روزهایی، با فرزندان و رفقایش سه شیفت کار میکردند و خستگی از همت والایشان شرمسار و خسته میشد؛ حتی پس از آن که یکی از شاگردان و فرزندانش، لباس رزم به تن کرده و در دیماه سال ۱۳۶۵ در نبرد کربلای۵ به شهادت میرسد.
اما اینک تکیهگاهش عصایی است که بر آن تکیه میزند و همسرش حاجیه خانم که لحظه به لحظه مونس تنهاییهایش میباشد. حاجعباسعلی باقری، با کلام شیرین و شیوایش ما را به زمان هشت سال دفاع مقدس میبرد.