از مقدمه کتاب:
اوایل خردادماه ۱۳۸۹ با دوست عزیزم، آقای فرید میرشکار، برای استقبال از دوستی مشترک به فرودگاه بوشهر رفتیم. هواپیما طبق معمول تأخیر داشت، برای وقتگذرانی، گشتی در محوطه بیرون از فرودگاه زدیم. در آنجا آقای میرشکار با مردی سلام و احوالپرسی کرد و گذشت. نخستین چیزی که از او در ذهنم نقش بست، غرور و اعتماد به نفسی بود که در چهرهاش موج میزد. کمی که دور شدیم، پرسید: «این آقا رو میشناسی؟!»
ـ تا به حال ایشون رو ندیدم.
ـ آقای شیرآقایی یکی از خلبانای بزرگ دوران جنگه.
چند روز بعد، دوست روزنامهنگار و شاعرم، آقای سیامک برازجانی، برای کاری به منزل ما آمد. در خلال صحبت پرسید: «این روزا چه میکنی؟!»
ـ مشغول چند کار درباره جنگ تحمیلی هستم. همه هم خاطرات شفاهیه.
سیامک گفت: «یکی از خلبانای دوران جنگ رو میشناسم که بیش از سه هزار ساعت پرواز داره. یه قهرمان واقعیه که کسی درست و حسابی اون رو نمیشناسه.»
ـ کجا زندگی میکنه؟!
ـ توی همین بوشهره.
گفتم: «ممکنه من رو با ایشون آشنا کنی؟!»
سیامک همان موقع، قرار تلفنی با آقای شیرآقایی گذاشت.