«خداحافظ قهرمان» نوشته محمدجواد جزینی (۱۳۴۴)، بر اساس زندگی شهید محمدحسین محمدیانی (۱۳۷۰-۱۳۳۵) است. در بخشی از کتاب میخوانیم: از پشت خاکریز با دوربین نگاه کردم. چیزی پیدا نبود. فقط دکل چوبی دیدهبانهای عراقی بود و یکی دو تا تپه. گفتم: «پسکجاست؟» مرتضی گفت: «خوب نگاه کن، سمت راست دکل. همان جا کهنفربر سوخته پیداست، یکی دو شیار کوچک و بعد جسد بچههاافتاده.» دوباره با دوربین نگاه کردم. درست میگفت. نفربرِ شنیبریده و نیمسوخته پیدا بود. پیش از شیب تپه، رو به رویشیاری که از میان تپههای دوقلو میگذشت، توی میدان مین، چیزهایی روی زمین پیدا بود. پرسید: «میبینی؟» گفتم: «از کجا که عراقی نباشند؟!» گفت: «بچههای گردان مالک هستند. از توی میدان مین بهستون میرفتند، عراقیها کمین کرده بودند توی شیار و رویتپه. با دوشکاها بچهها را میگیرند زیر آتش و ستون را دورمیکنند. راه گریز هم نبوده. کسانی هم که توانسته بودند از زیرخط آتش بیرون بیایند، دویده بودند توی میدان مین. اینها رابچههایی که برگشتهاند، گفتهاند. یکی دو تای آخر ستون، جانسالم به در بردند. چندتایی هم مجروح شدند که شب خودشانرا از میدان کشیده بودند بیرون.» نگاه کردم. روی تپههای دوقلو، سیاهی سنگرها پیدا بود. گفت: «حالا میخواهی ببینی چرا نمیشود بچهها را آورد؟» گفتم: «آره.» کلاهش را در آورد، گذاشت روی لوله اسلحهاش و آن راگرفت بالای سرش. گفت: «حالا تا بیست بشمار.» خودش شمرد و هنوز به بیست نرسیده، صدای شلیک ووزوز گلولههایی را که از بالای سرم میگذشت، شنیدم. گفت: «حالا فرار کن.» دستم را گرفت و با هم دویدیم. تا به پَد حفاظ جاده خاکیبرسیم، گلولههای خمپاره نزدیک جایی را که نشسته بودیم، شخم زد. هنوز میدویدیم که گلولههای خمپاره نزدیک جایی را کهنشسته بودیم، زیر آتش گرفتند. وقتی رسیدیم، حاجحسین هم آمده بود. پرسید: «چه خبر؟»
ویژه دستگاه های Android
دانلود از گوگل پلی دانلود از کافه بازار دانلود از مایکتویژه دستگاه های iOS
دانلود از اناردونی