«چشم به راه» نوشته آرزو سادات حسینی (۱۳۷۳) و زهرا قائد امینی نگاهی دارد به زندگی و اخلاق سردار شهید سعید چشمبهراه.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
جنگ تازه شروع شده بود.
در هیاهوی عملیات رمضان یک شب مادرش سر سفره افطار به او و پدرش گفت: فکرما رو نکنید. فعلاً اسلام خون میخواد اگر میتوانید بریدجبهه ...
سعید تصمیم گرفت که برود اما نمی توانست یعنی نمی گذاشتند؛ آخرپانزده سالش بیشتر نبود.
آنقدر رفت و آمد تا بالاخره به عنوان نیروی تدارکات عازم جبهه شد.
تا بیست و یک سالگی آنجا بود...
در این شش سال تا زمان شهادتش حتی لحظه ای حاضر به ترک جبهه نشد.
جبهه رفتن سعید و خدمت کردنش به اسلام از آرزوهای مادرش بود.
اولین بار که اعزام شد همه از رفتنش می ترسیدند و ناراحت بودند.
اما مادر خیلی خوشحال بود.
باتمام وجود به پسرش افخار می کرد...
تازه عازم جبهه شده بود. نگرانش شده بود.
نماز صبح را که خواند دست هایش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا پسرم را به تو سپردم، فقط در جبهه اسیر و زخمی نشود...
شش سالی که جبهه بود، بدنش حتی یک خراش هم بر نداشت.