«احمد» زندگینامه و خاطرات شهید احمدبیابانی است که به همت گروه فرهنگی انتشارات شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
یکی از روزها، آقا ایوب، برادر بزرگ ما که با کامیون کار میکرد، با فرزندش به خانه آمد.
او در میدان حضرت عبدالعظیم با یکی از گندهلاتهای محل بگومگو کرده بود و درگیری مختصری بین آنها رخ داد. وقتی احمد به خانه آمد، همگی به هم گفتیم که کسی به احمد در این زمینه حرفی نزند.
یکدفعه فرزند برادرم گفت: عمو، شما که نبودی یه آقا اومد و بابام رو زد.
احمد برگشت به سمت ما و با تعجب گفت: این بچه چی میگه!؟
همهی ما سکوت کردیم. وقتی سکوت ما را دید، صدایش را بلند کرد. رگ گردن احمد بیرون زده بود و داد زد: کی جرئت کرده داداش من رو جلو چشم بچش بزنه؟!
از جا بلند شد و به سمت ایوب رفت و گفت: باید بگی کی بوده. باید بیارمش اینجا تا جلوی چشم همه از این بچه معذرتخواهی کنه.
بعد با صدای بلندتر گفت: آخه آدم این همه نامرد باشه که جلو چشم یه بچه ...
ایوب پرید تو حرفش و گفت: چیزی نبود بابا، تموم شد و آشتی کردیم.
احمد داد زد وگفت: به من میگی کی بوده؟
وقتی برادر ما جواب نداد، احمد از خانه بیرون رفت و گفت: خودم پیداش میکنم. خودم مییارمش اینجا تا از این بچه معذرتخواهی کنه.
هر چه تلاش کردیم نتوانستیم مانع رفتن احمد شویم.
برگشتم و به ایوب گفتم: مگه با کی دعوا کردی؟
اسم یکی از گندهلاتهای محلهی شاه عبدالعظیم را به زبان آورد.
گفتم: این آدم باجگیر محله است. همه ازش حساب میبرن. حتی چند تا از مأمورهای کلانتری آدم اون هستن.
بعد مکث کردم و گفتم: باید یه کاری کرد. احمد حریف اون نمیشه. شاید با چاقو احمد رو بزنن و...