«لالهها و سنگها» نوشته محمد هاشمی (-۱۳۵۰)، اثری است درباره سرگذشت چند تن از دهها بانوی شهید خراسان و کوششی است برای به تصویر کشیدن گوشهای از دریای بیپایان مهر، عطوفت و پاکی انسانهایی که با نثار گوهر وجود خود، درخت آزادی و آبادی این سرزمین را سرسبز نگاه داشتند. کسانی که در پیشگاه خداوند مأجور و در میان خلق خدا مهجورند. زندگی سراسر از پاکی آنان میتواند سرمشقی نیکو برای هر انسان آزاده و بهویژه زنان و دختران پاکسیرت در دنیای پر از رنگ و نیرنگ امروز باشد.
مخاطب این کتاب بیشتر نوجوانان و جوانانند و نویسنده از زبان داستان برای بازگویی روایتها استفاده کردهاست.
بخشی از داستان «همای شهادت» را میخوانید:
صدای پیرمرد از کوچه به گوش میرسید: «پرتقال، پرتقال بم، بمیه بدو. شیرین و آبداره پرتقال».
فاطمه نگاهی به فخری کرد. برق شیطنت در چهرۀ کودکانۀ هر دو درخشید. با آنکه قول داده بودند از خانه خارج نمیشوند و شش دانگ حواسشان به زهرا خواهد بود، امّا خواب او آنقدر عمیق به نظر میرسید که هر دو همزمان تصمیم گرفتند به کوچه بدوند. قبل از خروج از خانه، فاطمه چفت آهنی پایین در را برگرداند تا در بسته نشود. در کوچه چند نفر از خانمهای همسایه مشغول انداز ورانداز پرتقالها بودند. پیرمرد همچنان که قسم و آیه میخورد تا زنها بپذیرند بارش شیرین است با دستهایش که به نظر نمیرسید خیلی تمیز است یکی از پرتقالها را برداشت و آن را نصف کرد.
خانم احمدی همانطور که میوهها را در نایلون میریخت، آن را از دست دراز شده پیرمرد گرفت، یک پر جدا کرد و در دهان گذاشت و در حالی که سری به نشانۀ تأیید تکان میداد، بقیهاش را به خانمهای همسایه داد و گفت: «راست میگه. این دفعه پرتقالش میخوش نیست. شیرینه شیرینه»!