مارتین مکدونا، نمایشنامهنویس و کارگردان انگلیسی است.
در بخشی از این نمایشنامه که از مجموعه «نمایشنامههای اروپایی» نشر بیدگل چاپ شده است میخوانیم:
«مِری: پس دلت براش تنگ نشده.
میک: واقعاً دلم براش تنگ شده. منظورم اینه که قضیهی نیمرو که واقعاً خیلی مهم نبود. فقط اینکه دیگه هوسِ نیمرو خوردن نمیکردیم دیگه، میدونی؟ (مکث) دلم برا حرف زدنش تنگ شده. اونا میتونست خونه رو با حرفهاش بذاره رو سرِش. جلوی آدمها هم همیشه پشتسرِ من درمیاومد. میدونی، اگه دعوایی چیزی بود، یا اگه آدمها داشتن پشت سرِ من حرف میزدن، اگه میشنید دارن تو شهر میگن من از قصد کُشتهمش، اولین کسی بود که درمیاومد ازم دفاع کنه.
مِری: آدم متأسف میشه که اونجور مُرد. (مکث) موندهم کی جنازهشو کف رفته؟
میک: اِهه؟
(تامِس در میزند و با کیسهای کوچک در دست، میآید تو. )
مِری: عصر بهخیر تامِس. سرده ها.
تامِس: تو اینجا چیکار میکنی؟»