«بارانداز غربی» نوشته ( ۱۹۸۹-۱۹۴۸)، نمایشنامهنویس فرانسوی است.
در تمام نمایشنامههای او داستان مرد جوانی حکایت میشود که به مصاف مرگ میرود؛ در بارانداز غربی این مسئله کاملاً مشخص است چرا که پایان داستان، همین مرگِ «پیشکشی» ، به قول کلتس، از جانب دوست سیاهپوست به جوان قهرمان داستان است.
در بخشی از این نمایشنامه میخوانیم:
سِسیل: اینم همونه؛ همیشۀ خدا درست موقعی که یه کاری برای انجام دادن هست، یا داره خوابت میبره یا اصلاً خواب خوابی، همیشۀ خدا هر وقت دیدمت، همیشه چشمهات بستهس، انقدر که حتی رنگ چشمهات یادم رفته، انقدر که وقتی میبینمت، واقعاً از خودم میپرسم یعنی اینی که دارم سعی میکنم باهاش حرف بزنم و حالام خودت رو ول کردی تا عین یه کرم مُرده تو یه چاله غرق بشی، اونم درست موقعی که داری میذاری سهم ما از کیکهخودش رو خشک کنه و بزنه به چاک، بدون ابراز هیچگونه تشکرات لازم و کافی که قاعدتاً حق و حقوقش مال ماست چون تو بودی که از آب کشیدیش بیرون.
شارل: من از آب نکشیدمش بیرون.
سِسیل: چرا تو کشیدیش، تو کشیدیش، خودم همهچیزو از پنجره دیدم، اون باید بهای کلهپاشدن تو این سوراخ رو بپردازه کارلوس، باید بهاش رو بپردازه.
شارل: من نمیخوام کارلوس صدام کنی.
سِسیل: اسمت همینه.
شارل: اسم من شارله.
سِسیل: نه در برابر خدا، نه در برابر خدا و نه در برابر من.
شارل: تو نمیذاری فکر کنم.
سِسیل: فکر کردن بسه، جواب من رو بده.
شارل: آدم یا حرف میزنه یا فکر میکنه، نمیشه هر دو کار رو با هم انجام داد.
سِسیل: برای کی داری فکر میکنی، برای خودت یا برای همۀ ماها؟
شارل: دارم کلی فکر میکنم.
سِسیل: ما برای فکر کردن هم زیادی بدبختیم و هم زیادی بیپول.