از متن کتاب:
آرمین خوب شعر میگفت. آرمین شعرِ خوب میگفت و مهتاب خوب شعرِ آرمین را میفهمید و آرمین خوب میفهمید که مهتاب خوب شعرِ خوبش را میفهمد. این بود که آنها شب شعرهای دانشکده را گرفتند دستشان و نشستند کنار هم؛ مثل همین حالا که نشستهاند کنار هم، توی همان ایستگاهی که همان سطر اول برایتان گفتم. تنها هستند. کسی در ایستگاه نیست. توی این هوای پاییزی، در این ساعت و زمان باید هم کسی توی این ایستگاه نباشد. پیرمرد هم خواب است. دارد چرت میزند. توی اتاقک ایستگاه همیشه همین پیرمرد است که میماند شب و روز. آدم را یاد طبیعتِ بیجانِ شهیدثالث میاندازد. ولی زن ندارد. حتی آن پسری را که رفته سربازی هم ندارد. همیشهی خدا تنهاست و دارد چرت میزند و یا چایی بار گذاشته روی سماور زغالی قدیمیاش. آرمین با انگشتر عقیقِ روی دومین انگشت دست چپش به شیشه پنجره میزند. پیرمرد چرتش پاره میشود.