عباس حبیبی بدرآبادی (۱۳۴۷) شاعر است.
در بخشی از سروده «از بز و پرنده... تا خدا» میخوانیم:
«... میخارانْد دماغش را بُز یا میگیرد بالا
قوزی و قولنج جملهِ آخر را:
خدایی کردنِ پرندهای که نه دارد پا نه میشود شعر
من از تو کِی جدایم که بشوم عاقبت به خیر؟
من که نه تصمیمی نه هستم
هم میترسم از التفاتِ ترنمانگیزِ کچلکننده
هم از چرا کبوترِ پرواز
سُفرهِی تقدیرهایت را باز کن که تو باشم... پرندهی بیپا
از سفرهِ تقدیرهایت برگی نجس برای بزی شیرین خور
وَ
دست نخوردنِ مکاشفهآمیز بادوم و پنیر
دست نخوردنِ تلخِ تخمههای کال
دست نخوردن نامطمئنِ چیزهای دیگر
وَ
دنیایی که مرا نگه داشته... فقط نگه داشته که یادش برود...»