بخشی از متن کتاب:
در یکی از شبهای بهار که مهتاب در آسمان شفاف بغداد جلوه مخصوصی داشت و امواج درخشان و پر خروش دجله در اثر انعکاس قرصماه زیبای خیرهکنندهای به خود گرفته و با دهان کف کرده مانند مخموران نیمه شب نعره میزد و با عجله فرار میکرد، هارونالرشید خلیفه مقتدر و عظیمالشأن عباسی در یکی از کاخهای باشکوه سلطنتی مشرف به دجله مشغول میگساری بود.
در آن شب خلیفه خیلی خوشحال و شنگول به نظر میرسید و مخصوصاً به واسطه اخبار جدیدی که از خراسان و طبرستان برای او آورده و معنبنشبیر و عبداللهبنشریعالحنظلی دو نفر یاغی را که مدتها ذهن و حواس خلیفه و وزراء او به آنها مشغول بود، دستگیر نموده بودند، خاطر خوشی داشت. تنها جلیس او در این شب فضل بن یحیی برمکی بود که هارونالرشید او را مانند عزیزترین برادر خود دوست میداشت و حتی علاقه و الفت او نسبت به جعفر از حد دوستی عادی گذشته به مرحله عشق رسیده بود.