آسمان ابری و گرفته بود. سوز سردی میوزید. شیفته، آرام ولی با قدمهایی محکم وارد آسانسور شد. تکمۀ انتهایی را فشرد تا او را به آپارتمانش که در آخرین طبقۀ یک مجتمع ۱۲ واحدی بود هدایت کند. سه سال پیش این آپارتمان را که نزدیک به مطبش بود اجاره کرده و از این جهت آخرین طبقه را برگزیده، که هنگام رفت و آمد کسی مزاحمش نباشد اگرچه برای پیدا کردن چنین آپارتمانی با شرایط موجود بنگاههای معاملات ملکی زیادی را زیر پا گذاشته بود ولی ارزشش را داشت از وقتی در اینجا زندگی میکرد آرامش بیشتری داشت. به محیط و همسایهها خو گرفته بود. همۀ آنها به نوعی دوستداشتنی و مهربان بودند. موقعیت او را درک میکردند، و به عنوان یک پزشک گرامیش میداشتند. در آسانسور مقابل در ورودی آپارتمانش باز شد. به آرامی کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. بوی خوش غذا در فضای کوچک آپارتمان پیچیده بود. برای چندمین بار از بودن بیبینساء در کنار خود اظهار رضایت کرد...