بخش از داستان:
پسرک مضطرب و نگران، کنار دَر چوبی رنگ و رو رفته دفتر مدرسه به دیوار راهرو تکیه داده بود و به صحبتهای ناظم، با آن صدای زیر مردانهاش، گوش میداد. ناظم در آنزمان تلاش میکرد تا پدر و مادر دانش آموز کتک خورده در دفتر را به نحوی آرام کند او میگفت: «لطفاً فریاد نکشید آقا، خانوم، از شماها بعیده، اینجا مدرسه است خواهش میکنم خونسردی خودتون را حفظ کنید. بفرمائید بنشینید با داد و بیداد که چیزی حل نمیشه» .
معاون لاغر اندام مدرسه، مردی مهربان و خوشرو بود که اغلب اوقات پیراهنی سفید و کت و شلواری سیاه بر تن داشت. او مصرانه تلاش میکرد تا مرد و زنی را آرام کند که آتش خشم و غضب آنها، چون مذاب آتشفشانی در حال فوران، از پس چهرههایشان شعله میکشید. خانم و آقای میانسال با چهرههایی برافروخته کنار فرزند کتک خوردهشان در دفتر مدرسه روی صندلیهای چوبی نشسته بودند و گونه کبود و دست لچکپیچ از گردن آویزان شده پسرشان را دائماً به ناظم و حاضرین در دفتر نشان میدادند و هر بار که چشم خودشان به دست و صورت فرزندشان میافتاد، گویی دمای خون در رگهایشان رفته رفته به جوش میرسید و چون انسانهای جنزده و از خود بیگانه، ناگهان تُن صدایشان بالا میرفت. آنگاه بر روی صندلیها نیم خیز میشدند و جوری به خود حالت حمله میگرفتند که همگی تصور میکردند تا چند ثانیه دیگر، نزاعئی سخت در پیش خواهد بود.