افسانه کاشفی (۱۳۴۳) نویسنده است.
در بخشی از این داستان می خوانیم:
«... صغری بدترین احساسات یک دختر تازه بالغ را تجربه کرده بود و از اینکه زیر پای جماعتی که همه خود را عاقل و شش دانگ میدانستند لگدمال میشد رنجها کشیده بود. صغری بیهیچ مراسمی، بیهیچ عشقی و بیهیچ تحسینی به خانه سیاه بخت پرتاب شد. شب ازدواج او قصهای بود از وحشت، رنج و سیاهبختی. او آن شب از دنیایی که بیرحمانه بر سرش خراب میشد بر خود میلرزید و هیچ غمگساری به قلب شکسته و دل خونینش مرهم نزد، سرنوشت او در میان پدر و مادر و خانواده چون بیگانهای تنها رقم خورد و زندگی تمام آلامش را یکجا و در یک شب به او ارزانی کرد. تا به خودش آمد، نوزادی در آغوش داشت و همه روز را به بچهداری و خانهداری مشغول بود. او فرزندش را دوست داشت ولی هنوز آمادگی داشتن فرزند را نداشت بلوغ جسم و روح صغری دستخوش اتفاقاتی شد که خود هیچ نقشی در آنها نداشت. او حتی نمیتوانست ستاره را دوست داشته باشد...»