محمدامین پورحسینقلی (۱۳۵۹)، نویسنده است.
در بخشی از این رمان تاریخی میخوانیم:
«دومین روز از جشن «آبانگان» بود و شهر «گَنگوَر» مثل همهسال شلوغ شده بود. بزرگان قبایل با کاروانهای خود، در دشت مقابل معبد آناهید، سیاهچادرهایشان را برپا کرده بودند. اما جشن آن سال ظاهرش فرق میکرد. در تالار اصلی معبد، به جای آوای نیایش، صدای خفیف همهمهای میآمد که با صدای جریان آبی که بر کف معبد روان بود، عجین شده بود. تالار معبد دالانی عریض داشت پوشیده در ستونهای قطور و سقفی طاقیشکل از قطعههای تراشیده سنگ خارا. از بالا و پایین تالار، جویهای کوچکی در کف سنگی معبد تراشیده بودند که آب چشمهای مقدس را به درون معبد میآورد و به حوض بزرگ ولی کمعمقی در وسط معبد میبرد. در دو سوی تالار، ردیفبهردیف، سکوهایی برای نشستن فراهم آورده بودند تا مغان و بزرگان قبائل بر آن بنشینند. در صدر آن انجمن و درست زیر محراب معبد، مردی جوان بر سکویش نشسته بود.
دستانش بر زانوها بود و به نجواهای پیرمردی گوش میداد که در سمت چپش ایستاده بود. پیرمرد لباسی چیندار و گشاد چون سایر بزرگان به تن داشت و گذر ایام، موهای سر و صورتش را یکسره سفید کرده بود. اما «کیاکیسر»، برخلاف وزیرش هنوز جوان بود. لباس ساده و بیپیرایهای بر تن داشت و موهای بلند و درهمپیچیدهاش را با نواری بر پیشانی بسته بود. صورتش تهریش زبری داشت و سبیلهای پرپشت و مردانهاش هنوز سیاه بودند. با چشمان نافذش، تکتک آن مردان پیر و جوان را برانداز میکرد. زیر نور مشعلها، سایههای مبهمی از چهرهها میدید و دلش میخواست بداند در پس آن چهرههای گرفته، چه میگذرد».