جبران خلیل جبران (۱۸۸۳-۱۹۳۱) نویسنده و شاعر آمریکایی لبنانیتبار است.
در بخشی از کتاب دوم از مجموعه آثار وی میخوانیم:
«عصرگاه، به معبد روحم رسیدم. نشستم و به راهی که از میان درختان لیمو و بید میگذشت، چشم دوختم. هر از چندی صفحهی کتاب را مینگریستم و ابیاتی از اشعار آن را که ظرافت ترکیبات و طنین اوزانش دل میربود، در گوش هوا زمزمه میکردم؛ ابیاتی که یاد شکوه پادشاهان و سرایندگان و تکسواران بزرگی را در دل زنده میکرد که غرناطه و قرطبه و اشپیلیا را وداع گفتند؛ هرآنچه خواهش و آرزو در دل داشتند، در کاخها و بوستانهای آن برجا نهادند و با دیدگانی اشکآلود و دلی حسرتبار، در پسِ پردهی روزگاران پنهان شدند.
دقایقی بعد، سلمی را دیدم که با قامت رعنای خود، در میان درختان به هم پیوسته میخرامید و در سایهی چتری به سوی من میآمد، گویی همهی رنجها و دشواریهای دنیا را بر دوش داشت. وقتی به درگاه معبد رسید و کنارم نشست، به دیدگان فراخش نظر کردم و معانی و رازهای جدید و شگفتی را در آن دیدم که از نگرانی و اضطراب حکایت داشت و شوق پرسش و فهمیدن را بر میانگیخت.
سلمی، آنچه را در ذهنم میگذشت، حس کرد و نخواست که گمان و پندارهایم به طول انجامد، این بود که دست بر گیسوانش کشید و گفت: نزدیکتر بیا، نزدیک شو تا جانم از حضورت بهرهگیرد، که لحظهی جدایی همیشگی نزدیک شده است..
فریاد برآوردم: منظورت چیست؟ کدام نیرو میتواند ما را برای همیشه از هم جدا کند؟»