به آواز كلاغی بر شاخهی بیدی، به رقص نور بر سایهی رویا، به بوی صبح گرمسیری؛ در دهلی از خواب بریدم. بیداری. بهار. بیداری بهار. سرخوشی سفر. پردهی كتانی را كنار میكشم. پنجره را باز میكنم. حیاط دنج هتل، آفتابتنی نرم بید و زبان گنجشك و اوكالیپتوس باغچهی كوچك آن، و همهمهی آشنای گنجشكها، دلهرهی غربت را پس میزند. بلند میشوم. به حمام میروم. دوش میگیرم. به آینه خیره نمیشوم ...