حمید حیاتی (1345)، نویسنده است.
در بخشی از داستان میخوانیم:
«وارد میشوی. تلویزیون کوچکی روی یکی از صندلیها است و فوتبال نشان میدهد. همیشه با فرنگیس به آنجا میرفتی. سلاموعلیک گرمی میکند و خوشآمد میگوید. روی مبلی مینشینی. «سرتونو درد میآرم حالا تا ده روز بهم فرصتدادن جواز کسبو جور کنم و اِلا باید درِ دکان رو ببندم». سلمانی پشت گردن و صورت مردی را که روی صندلی است با فرچه پاک میکند. مرد از میان جیب بغل کتاش کیفی درمیآورد و پول سلمانی را با تعارف میدهد.
سلمانیرفتن به نظرت همیشه کار بیهوده و عبثی است. از اینکه باید حداقل نیمساعتی را زیر دست یک نفر بمانی حس خوبی نداری. تلفن همراهات زنگ میزند. فرنگیس است میگوید «کی میآی؟ میخوام شامو گرم کنم» و تو میگویی «تا نیمساعت دیگه» و موبایل را قطع میکنی آن را ته کیفات پرت میکنی. کتات را درمیآوری، میروی و روی صندلی مخصوص مینشینی».