پروین مختاری (۱۳۳۵)، نویسنده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«دستفروشها پیادهرو را اشغال کرده بودند و با سر و صدا میخواستند جنسهایشان را بفروشند. راه میرفتم و تماشا میکردم که یکدفعه احساس کردم جمعیت همدیگر را هل میدهند. به دور و برم نگاه کردم. مأموران شهرداری حمله کرده بودند و دستفروشها را جمع میکردند. وسط خیابان مردی غرولندکنان میرفت و چند نفر هم دنبالش راه افتاده بودند. فکر کردم حتماً یکی از بساطیهاست. جلوتر که رفتم فهمیدم رهگذری است که از دستفروش حمایت میکند. او همینطور غر میزد و میگفت: نمیذارن مردم شب عیدی یه لقمه نون برای زن و بچههاشون ببرن. لابد میگن مردم برن دزدی کنن یا از دیوار مردم بالا برن.
بازجو پرسید: الآن چه کار داری میکنی؟
گفتم: دارم زندگی میکنم، مثل همه مردم.
صدای بساطیها میآمد. من هم مثل بقیه، پشت سر مرد راه افتاده بودم. مرد دوباره گفت: نمیذارن شب عیدی مردم یه لقمه نون حلال...
حوصلهام سر رفت. از مرد فاصله گرفتم. به بازجو نگفتم. دیگر غلط کنم از این فکرها به سرم بزند، اما نوشتم و تعهد دادم که زندگی کنم، مثل همه مردم. حالا دیگر توی جمعیت راه میرفتم و مرد را از دور تماشا میکردم. قیافهاش خیلی آشنا بود. آنموقعها از حرفها میشد آدمها را شناخت. سریع شناختمش. وقتی یک کلمهاش را شنیدم تا تهش رفتم. به بازجو نگفته بودم، ولی به خودم گفته بودم دیگر غلط بکنم. یارو را میشناختم. دلش میخواست مردم بریزند سر مأموران شهرداری و لت و پارشان کنند. از او فاصله گرفته بودم اما بعضیها همچنان دنبالش میرفتند و پوزخند میزدند که یعنی حرفش درست است، اما نمیخواهند بلند بگویند».