سادنیک چم (۱۳۳۴)، رایموند میساقیان (۱۳۴۷) نویسنده هستند.
در بخشی از این رمان میخوانیم:
«روز عید پاک یکی از روزهای دلنشین و زیبا با هوای بسیار پرطراوت بهاری بود. صبح زود ساواش در حالی که شب را با فکر سیبل و رؤیاهای دیدار با او از خواب بیدار شده بود، با عجله به حمام رفت. در آیینه در حالی که صورتش را اصلاح میکرد، چهره مهربان سیبل را میدید که همچون فرشتهیی در انتظار ملاقات با اوست. در کمد دیواریاش را باز کرد و در بین لباسهایش، کت و شلوار مشکی با کراوات سفیدرنگش را انتخاب کرد. با عجله از خانه بیرون رفت. در بین راه از یک گلفروشی که به نظرش زیباترین گلها را داشت، دستهگل رُز سفیدی انتخاب کرد. ساواش خوب میدانست که سیبل عاشق گل رُز سفید است.
سپس به سمت کلیسا به راه افتاد. هرچه به کلیسا نزدیک میشد احساس غریبی تمام وجودش را فرا میگرفت. ضربان قلبش تندتر و تندتر شده بود و با صدای ناقوس کلیسا در هم میآمیخت. قدمهایش را تندتر کرد. جلوی کلیسا ازدحام جمعیت را میدید. چشمهایش را این سو و آن سو گرداند. تا معبودش را پیدا کند. قرار ملاقاتش ورودی کلیسا بود. دیگر احساس میکرد قلبش از قفسه سینهاش بیرون میزند. سعی کرد تمرکزش را بیشتر حفظ کند. دقایقی از انتظارش نگذشته بود که لحظه دیدار معبودش فرا رسید. از سمت جنوبی خیابان دختری را دید که با لباس قرمز با دامن چیندار بسیار زیبایش با سبد کوچکی در دست در حال نزدیک شدن به اوست.»