دختر سرش را پایین گرفته بود و به فنجان چایی که رو به رویش روی میز بود، خیره شده بود و ناخن شستش را می جوید.
مرد گفت : به نظرت چکار کنیم ؟
دختر که سرش پایین بود و بغض گلویش را گرفته بود ، سرش را تکان داد و شانه هایش را بالا انداخت.
مرد گفت : دیشب یک دفعه زنم به من گفت تو عاشق لیلا شدی. درسته ؟
دختر که اشک در چشم هایش جمع شده بود گفت : وای خدا، از همین می ترسیدم و قطره اشکی از چشمش پایین غلتید ...