آمنه ظاهری عبدوند، نویسنده است.
در بخشی از این رمان میخوانیم:
«مریم روز به روز بزرگتر و زیباتر میشد، عشق او به پدر و فیلادلفیا مانع از همراهی او با مادرش میشد.
دارسی چستر هیجده ساله، همسر ادوارد هیوارد بیست و دو ساله عشق عجیبی به مریم که اکنون یازده سالگی را تجربه میکرد داشتند. آن دو پس از دو سال زندگی مشترک تا کنون صاحب فرزندی نشده بودند اگرچه مریم را همانند کودکشان دوست میداشتند و مریم نیز به آن دو سخت وابسته شده بود و گاه برای هفتهها نزد آنها در قصر چستر میماند. اما ادوارد چندان دل خوشی از ضحیالملوک نداشت و گاه در گفتارهای پنهانیاش با دارسی از او "زنک" یاد میکرد در نظر او ضحیالملوک عقابی بود که در کمین شکاری بزرگ نشسته اما ضحیالملوک ناحیه چستر را نه تنها به خاطر آب و هوای مطبوعش که به خاطر زمینهای حاصل خیز و به ویژه آن قصر با شکوه میستود، آرزو میکرد کاش روزی در چنین قصر با شکوهی زندگی کند.
فشارهای ضحیالملوک موجب شد لوک املاک وسیعی را در دشت الیزابت به نام او خریداری کند تا همجوار با ناحیة چستر باشد. شاید بتواند او نیز خانه ییلاقی بزرگی را در این ناحیه بسازد که از شکوه قصر چستر بکاهد.
او سرانجام آن خانه را ساخت اما همچنان در درونش به قصر چستر میاندیشید:
- آه از این روزگار! کاش روزی صاحب چنین قصری شوم، یعنی امکان دارد؟»