ایوان کلیما (1931) نویسنده اهل جمهوری چک است.
در بخشی از این رمان که یکی از موفقترین کتابهای این نویسنده است میخوانیم:
«دیروز، وقتی جلسه با پیامد پیشبینی شده به پایان رسید منشی را به نوشیدنی دعوت کرد و پس از آن دختر او را به مهمانی در یک خانهی بزرگ برد. بیرون، در کمال تعجب او، چند ماشین لوکس غربی پارک کرده بودند. داخل، صاحبانشان به افراط مینوشیدند. با اینکه او هم زیاد نوشیده بود، به اینکه تا چه حد این چهرهها که پیشانی نوشتشان زندگی پای آتشفشان بود، به چشم او بیگانه میآمدند آگاه بود. منشی از اینکه پاول مهمانش بود تو پوست خودش نمیگنجید و او را به اشخاصی که هیچ علاقهای به آشنایی با او نداشتند معرفی میکرد؛ نیاز نبود نام و موقعیتشان را به خاطر بسپارد.
زنانی هم بودند که لباسهای چشمگیر به تن داشتند ولی ظاهراً همراه کسی بودند. به چند داستان زندگی که به استثنای چند انفجار اتفاقی یا مرگ زودرس کمابیش به زندگی که مردم در همهی جای جهان دارند شبیه بود گوش داد. اینجا با وجود این خط میان بودن و نبودن نامشخص بود. هرجا که اینجوری باشد از خطوط دیگر به سادگی میتوان رد شد: مرزی که طمع، ریاکاری، بیآبرویی و بیشرمی را مشخص میکند احتمالاً پشت این چیزها پنهان شده است.
طمع چه بود؟ بیآبرویی چه؟ فلاکت چه؟
طمع انگشتی بود ته حلق آدم سیر، اتاق اضافهای برای آت و آشغالهای بیمصرف و یک معشوق بدون عشق.
همچنان که شب پیش میرفت، قیدها برداشته شد و دوباره بدون دوربینش مرد جوانی را تماشا کرد که با دستهای لرزان میکوشید تزریق کند و رگش را پیدا نمیکرد. زوجی را دید که گوشهی اتاقی میرقصیدند و مردی که در یک گلدان بزرگ چینی میان گلهای مینای قرمز استفراغ میکرد.»