دختر گفت: باغبانی!
و صندلی اش را طوری که میدانست حرس مادرش را در میآورد عقب داد: مثل بافتنی میماند نه؟
مادرش گفت: لارا بسه. صندلی را میشکنی.
لارا گفت: نشانه میانسالی، پیری. وقتی دیگرهیچ چیزتوی زندگی آدم نمانده از این کارها میکند.
مادرش سوزان از بالای عینک مطالعه باریکش که تازه خریده بود به او نگاهی انداخت و گفت: مگر قرارنبود درباره هنری هشتم مطالعه کنی.
لارا پدرش را که با قیچی باغبانی توی باغچه کار میکرد نشان داد و گفت: نگاهش کن چطوری دور خودش میچرخد! شما دوتا عشق کنترل کردن دارید. باید ولش کنید به حال خودش وحشی بشود ...