«لینمارا عشق و آرزو» رمانی از کاترین گاسکین(۲۰۰۹-۱۹۲۹)، نویسنده ایرلندی-استرالیایی است. داستان این کتاب، ماجرای رمزآلود و عاشقانهای است که شخصیت داستان نیکول و مادرش آنا را دربرمیگیرد. ماجرایی که نیکول شانزده ساله ساکن در آمریکا و در یک مدرسه مذهبی را به انگلیس در آستانه جنگ جهانی دوم میکشاند.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«نیکول بعدها ترتیب و توالی این هفتههای پرمشغله «موسم معرفی» را هرگز به روشنی به یاد نیاورد، و نامهای اشخاص و جاها را هیچ نمیتوانست با هم پیوند دهد. جوانانِ به نامهای تامس و جورج و چارلز و جان و بسیاری از نامهای دیگر را فراموش کرد. نام بعضی از اینها در صورتی بود که آیریس از «اشخاص مطلوب و شایسته انتخاب» تهیه کرده بود، بعضی دیگر تنها به این علت جزو مدعوین مجالس شام و رقص بودند که پیوندهای درست خانوادگی، و رفتار آراسته، و لباس درست و مرتب داشتند. گاهی اوقات آیریس ناراحت میشد از اینکه میدید نمیتواند یکی را از دیگری تمیز بدهد. «بله، ولی با کدام تامس هامیلتن شام خوردی؟ آخه میدانی، یکی از آن دو هیچ مناسب نیست...»
عمه آیریس، واقعا من باید عاشق بشوم و کسی را پیدا کنم... که با من ازدواج کند... آن هم ظرف دو ماه؟ فکر نمیکنم...»
آیریس حرفش را برید: «نیکول، این چیزها شاید به نظر تو مسخره بیاید، ولی هر «فصل» قیافههای تازهای ظاهر میشوند، و هیچ چیز دل آزارتر از قیافههایی نیست که سال پیش معرفی شدهاند. من به تو نصیحت میکنم از این فرصتی که داری خوب استفاده کنی، و یادت باشد که کی کیست. و امّا اینکه عاشق بشوی...» قیافه آیریس کمی کج وکوله شد، قلمش را برداشت تا بار دیگر اسامی مدعوین شام را بررسی کند. «از نظر من این هیچ مهم نیست... مردم ازدواج میکنند. مردمِ تیپ ما برای این ازدواج میکنند که میبینند مناسب یکدیگرند. برای زندگی این پایه و اساس بهتری است. بهتر از هوسی است که بعد از یک سال چیزی از آن باقی نمیماند.»