«مروارید» رمانی نوشته جان اشتاینبک (۱۹۶۸-۱۹۰۲)، نویسنده آمریکایی است. داستان مروارید برگرفته از داستانهای عامیانه رایج میان ماهیگیران بومی مکزیک است و حکایتگر سختیها، آرزوها و تلاشهای هر روزه آنان است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«شهر چیزی است مثل یک جانور گروهزی. دستگاه اعصاب خود را دارد و سری و شانهای و پاهایی. شهر چیزی است غیر از شهرهای دیگر، هیچ دو شهری نیست که مثل هم باشند. از اینها گذشته هیجانهای شهر از عواطف کلی ساکنان آن است. نحوه انتشار اخبار در شهر معمایی است که گشودن آن آسان نیست. مثل این است که سرعت انتشار اخبار بیش از سرعت حرکت کودکانی است که مدام در تقلایند و به چالاکی به هرسو میدوند که تازهها را برای همسالان خود بازگو کنند یا سریعتر از صدای زنانی، که از فراز پرچینها با زنان همسایه حرف میزنند.
پیش از آنکه کینو و خووانا همراه صیادان دیگر به کوی کپرها برسند دستگاه اعصاب شهر با این خبر به ضربان افتاده و به ارتعاش آمده بود: «کینو بزرگترین مروارید جهان را پیدا کرده!»
پیش از آنکه کودکان بتوانند نفسنفسزنان کلماتشان را اداکنند، مادرانشان خبر را دریافته بودند. خبر به سرعت از کنار کپرها گذشته و همچون امواجی خروشان خیابانهای شهر سنگ و سیمان را شسته و همهجا پخش شده بود. خبر به گوش کشیشی که در باغش قدم میزد رسید و چشمانش را در رؤیا فرو برد و تعمیراتی را به یادش آورد که در کلیسایش لازم بود. با خود میگفت: «یعنی قیمت این مروارید چقدر ممکن است باشد و کوشید به یاد آورد که طفل کینو را غسل تعمید داده است یا نه و آیا اصلاً عقد ازدواج کینو در کلیسا صورت گرفته است؟»