«سرگیجه» نوشته ژوئل اگلوف(-۱۹۷۰)، نویسنده فرانسوی و برگزیده سی و یکمین دوره جایزه کتاب «فرانس انتر» است. این کتاب داستان مردی است که در کشتارگاه کار میکند ولی از کارش راضی نیست. او در همین حال عاشق آموزگاری میشود که همراه دانشآموزانش برای بازدید علمی به کشتارگاه میآید. در بریدهای از این رمان میخوانیم: «ممکن نیست از کنار گورستان ماشینها رد شوم و به کوپی پیر سر نزنم. همیشه یک چیز کوچکی برایش دارم. خوشحال میشود. ــ برایتان قلوه آوردهام، میدانم دوست دارید. ــ لطف کردید، اما لازم نبود این کار را بکنید، من به چیزی احتیاج ندارم. و بعد کمی با هم صحبت میکنیم. از من میخواهد برایش از کشتارگاه و ماجراهایمان حرف بزنم. خیلی خوشش میآید. میداند از چه حرف میزنم. او هم مدتی طولانی، تا زمان حادثهیی که برایش پیش آمد، آنجا کار میکرد. خیلیوقت نیست به اینجا آمده. قبل از آن در پست برق زندهگی میکرد. آنجا هم که بود مرتب به دیدنش میرفتم. باید وضعاش را میدیدید، هیچ خوشآیند نبود. وقتی او را بیرون پیدا نمیکردم، درِ آهنی زیر تابلوهای «خطر مرگ» و «راهنمای کمک به افراد برقگرفته» را میزدم. مرا به داخل میبُرد و مراقب بود احتیاط کامل را رعایت کنم. میگفت «فقط به هیچچیز دست نزن، هر کار من میکنم بکن، از کنار دیوار راه برو و به هیچچیز دست نزن» . واقعاً نمیشود گفت در خانهی قشنگ و راحتی زندهگی میکرد. فقط یک چهارپایه داشت که بیشتر وقتش را روی آن میگذراند و یک میز پیکنیک که روزها آرنج و شبها سرش را روی آن میگذاشت. میدانهای مغناطیسی، وزوز مداوم ترانسفورماتورها، اینکه مدام مراقب کوچکترین حرکاتت باشی، بتوانی بدون اینکه برق بگیردت به خودت کشوقوس بدهی یا حتا عطسه کنی قابلتحمل نبود. باید قیافهاش را آن زمان میدیدید، اصلاً حالوروز خوبی نداشت. نگرانش بودم و اغلب این را به او میگفتم. به او میگویم: «وقتی فکرش را میکنم، میبینم بههرحال در گورستان ماشینها وضعتان بهتر از جای قبلی است.»
ویژه دستگاه های Android
دانلود از گوگل پلی دانلود از کافه بازار دانلود از مایکتویژه دستگاه های iOS
دانلود از اناردونی