«زنها در زندگی من یا دَلفِ معبدِ دلفی» نوشته فرید قدمی (۱۳۶۴) است. این رمان طنز درباره شخصیتی است که یک پری از او محافظت میکند. این نویسنده در تلاش است تا هنری کیسینجر سیاستمدار آمریکایی را به دادگاه بکشاند و ...
در بریدهای از کتاب میخوانیم:
صبح فردای همان شبی که فروزان ترکم کرد، با خودم گفتم بیخیال همهچیز، بهتر است بروم سینما و فیلمی رمانتیک ببینم و چشمی تر کنم.
کتابها، هرچقدر هم مهیج و فانتزی باشند، همیشه آدم را با کندی و ملالی همراه میکنند که همین کندی و ملالشان آدم را وادار میکند به «به یاد آوردن» ؛ به یاد آوردن همه آن چیزهایی که شاید بد نبود اگر گاهی میتوانستیم فراموششان کنیم. فیلمها اما همیشه آدم را هدف آماج فریادهای «فراموش کن!» قرار میدهند. انگار که ایستادهای وسط استادیوم آزادی و داری سعی میکنی به چیزی، اولین زنی که دوستش داشتهای شاید، فکر کنی و صدهزار نفر یکصدا فریاد میزنند که فراموش کن، لعنتی! فراموشاش کن!
نور میگوید: «فراموش کن، لعنتی!»
تصویر میگوید: «فراموش کن، احمق!»
صدا میگوید: «دِ فراموش کن، عنتر!»
کوفت میگوید: «فراموش کن، زهرمار!»
زهرمار میگوید: «دِ فراموش کن، اُلاغ!»
اوکی دوستان، بس است، فراموش کردم! لااقل تا زمانی که توی تاریکی دسته جمعی سینما (به تاریکی گوری دستهجمعی میماند، نه؟) اینگونه مطیع و زبانبسته نشستهام، قول میدهم فراموش کنم!
مردم این روزها بیشتر میروند سینما و کمتر کتاب میخوانند. چرا؟ انگار که میخواهند فراموش کنند کثافتِ دور و برشان را. هندیها را ببینید: همهشان کشته مردهی سینما! هرچه بدبخت و گشنه و فقیرتر، عشق سینماشان هم بیشتر! چرا؟ سینما یاد میدهد بهشان که فراموش کنند، که یادشان برود. چه را؟ خشم و نکبتشان را!