«امپراطور هراس» نوشته جولی اوتسوکا (۱۹۶۲)، درباره اهالی ژاپنیتبار کشور آمریکا و سکونت اجباری آنان در اردوگاههایی در طول جنگ جهانی دوم است. مجله ادبی ریوْیو بلومبری درباره این کتاب نوشته است: «بهطرزی غیرقابلباور، این کتاب شگفتانگیز است... نفستان را بند میآورد... بیشک یکی از تأثیرگذارترین و به یادماندنیترین کتابها با موضوع بحران بازداشت، اسارت، اردوگاههای اجباری و... است... این کتاب، اوتسوکا را به شهرت رساند... نثرش فوقالعاده است.» در بخشی از کتاب میخوانیم: در بدو ورود پسر همهجا پدرش را میدید. در بین دستشوییهای صحرایی، زیر دوش؛ گاهی او را درحالیکه به درِ سوله تکیه داده و یا بعد از ناهار با کلاهی حصیری روی نیمکت چوبی باریکی نشسته و با بقیه دوز بازی میکرد، میدید. آسمان آبی آبی بود؛ ظهری گرم با آفتابی تیز، نه درختی بود و نه سایه و پرندهای. سال ۱۹۴۲، یوتا، اواخر تابستان. شهری با سولههای قیرگونیشده. دورتادور آن با حصارهایی خاردار محصور و زمینش بیابانی و سوزنده، بادش داغ و خشک بود، باران بهندرت میبارید. با این شرایط آبوهوایی، پسر پدرش را در همهجا میدید: بابا، پاپا، پدر، اوتوسان. تقصیری نداشت، همه به او شبیه بودند. موهای سیاه، چشمهای بادامی، گونههای استخوانی، عینکهای ضخیم، لبهای باریک و دندانهای بدشکل، غریب و مبهم. «آهان، خودشه، همونجا.» مردی زردپوست و کوچک. سه بار در روز زنگها به صدا درمیآمدند. صفهایی بیانتها، از میان بامهای سیاه سولههای پادگان بوی جگر، گربهماهی و گاهی بوی گوشت اسب به مشام میرسید. روزهایی که غذای گوشتی در کار نبود، بوی لوبیا فضا را پر میکرد. داخل سالن غذاخوری صدای برخورد قاشق و چنگال و چاقو شنیده میشد؛ چوب غذاخوری در کار نبود. تا جایی که چشم کار میکرد، کلههای کوچک سیاه دیده میشد. صدها دهان میجوید، هورت میکشید و قورت میداد. و آنجا، گوشهی سالن، زیر پرچم، چهرهای آشنا دید. پسر فریاد زد: «پاپا!» همان موقع سه مرد با عینکهایی فلزی سرشان را از بشقابهایشان بلند کردند و گفتند: «نان دِسوکا؟»
ویژه دستگاه های Android
دانلود از گوگل پلی دانلود از کافه بازار دانلود از مایکتویژه دستگاه های iOS
دانلود از اناردونی