«سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش» نوشته هاروکی موراکامی (۱۹۴۹)، نویسنده ژاپنی است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
مرگ، تنها چیزی بود که سوکورو تازاکی از جولای سال دوم دانشگاه تا ژانویهی گذشته توانسته بود به آن فکر کند. در این مدت بیستساله شده بود، اما این نقطهی عطف بلوغ برایش معنایی نداشت. شاید طبیعیترین راه حل این بود که به زندگیاش پایان دهد، و حتا حالا هم نمیتواند بگوید چرا این قدم آخر را برنداشت. عبور از دریچهی بین مرگ و زندگی بهمراتب برایش از بلعیدن تخممرغ خام لزج سادهتر بود.
شاید آن موقع دلیل خودکشی نکردنش این بود که نتوانست روشی همخوان با احساسات پاک و شدیدش دربارهی مرگ پیدا کند. اما روش، در درجهی دوم اهمیت قرار داشت. اگر دری که مستقیم به مرگ راهنماییاش میکرد در دسترس بود، بدون کمترین فکری بازش میکرد، انگار جزئی از زندگی روزمره بود. اما خوشبختانه یا متأسفانه چنین دری دمِدستش نبود.
سوکورو اغلب با خودش میگفت: من واقعاً باید همان موقع میمردم. بعد دیگر این دنیا، آنطور که الان و اینجاست، وجود نداشت. تخیل زیبا و فریبندهای بود. دنیای حاضر وجود نداشت، و حقیقت دیگر حقیقی نبود. تا جایی که به این دنیا مربوط میشد، خیلی ساده، او دیگر از بین رفته بود درست همانطور که دنیا برای او وجود نداشت.
آن موقع سوکورو نمیتوانست درک کند چرا به این نقطه رسیده است، جایی که لب پرتگاهی تلوتلو میخورد. یک اتفاق او را به اینجا کشانده بود؛ این را خوب میدانست اما چرا مرگ اینقدر بر او تسلط داشت و نزدیک یک سال او را در آغوش پیچیده بود؟ پیچاندن کلمهای کاملاً گویا بود. مثل یونس در شکم نهنگ، سوکورو هر روز بیشتر از قبل غوطهور در بطالتی تاریک و بدون حرکت، در شکم مرگ افتاده بود.