«خشم و هیاهو» یکی از آثار برجسته ویلیام فالکنر(۱۹۶۲-۱۸۹۷)، نویسنده آمریکایی برنده جایزه نوبل ادبیات است. نام کتاب برگرفته از جملهای از «مکبث» اثر شکسپیر است: «زندگی قصهای است که توسط ابلهی روایت میشود، سرشار از خشم و هیاهو ولی پوچ» فالکنر داستانپرداز عصر نوین است که مردم زمان خویش را تصویر میکند؛ مردمی که ارزشها و معیارهای خود را گم کردهاند. او از همان آغاز راه خویش، حساسیت دردناکی نسبت به این پریشانی و گمکردگی ارزشها و معیارها داشت و همین حساسیت همراه اعتماد او به هنرش، به او امکان نوشتن یک رشته کتاب داد که همه اجزاء یکدیگر بودند، زیرا هریک جزیی از یک دید حسی مداوم را داشتند. سبک گنگ و پرابهام داستانهای فالکنر با خشم و هیاهو، به اوج خود رسید. سبک او در این کتاب، حتی از کتابهای دیگرش مشکلتر، و با این همه، کاملتر است؛ «تم» هایش جاندارتر از پیش نمایان میشوند. در این کتاب، همانطور که خود او در مصاحبهای گفته بود، کوشیده است تا ببیند: «آیا نویسنده میتواند صرفآ تماشاچی باشد یا نه.» و در همین کتاب این ادعای او که «من مسئول کارهای کاراکترهایم نیستم»، بیش از پیش واقعیت مییابد. این کتاب داستان نابودی خانواده کامپسون است، ولی خیلی بیش از اینها، داستان هست که کتاب را، حتی در نجیبانهترین عبارات آن نیز نمیتوان بهعنوان تمثیلی از اصول و عقاید مسیحیت پذیرفت. در بخشی از کتاب میخوانیم: آقای پاترسان داشت میان گلهای سبز هیزم خرد میکرد. از هیزم شکستن دست کشید و به من نگاه کرد. خانم پاترسان از آنطرف باغ بدو آمد. وقتی من چشمهای او را دیدم به گریه افتادم. خانم پاترسان گفت، ابله بهش گفتم که تو را هیچوقت تنها اینجا نفرسته. بده به من. زود باش. آقای پاترسان تند، با بیل آمد. خانم پاترسان روی نرده خم شد و دستش را دراز کرد. سعی میکرد که از نرده بالا بیاید. گفت، بدش به من. بدش به من. آقای پاترسن از نرده بالا آمد و کاغذ را گرفت. لباس خانم پاترسان به نرده گیر کرده بود. و من دوباره چشمهایش را دیدم و از تپه پایین دویدم. لاستر گفت: «اونجا غیر خونه چیز دیگهای نیس. میریم سر نهر.» سر نهر داشتند لباس میشستند. یکیشان داشت آواز میخواند. من بوی لباسها را که آویزان کرده بودند و بوی دودی را که از آنطرف نهر بلند میشد میشنیدم. لاستر گفت: «تو همین پایین بمون، هیچ کاری اون بالا نداری. اون آدما حتمآ میزننت.» «چیکا میخواد بکنه.» لاستر گفت: «خودشم نمدونه چیکا میخواد بکنه. فکر میکنه دلش میخواد بره اون بالا که دارن توپ میزنن. اینجا بیشین با اون گلت بازی کن. اگه حتمآ باهاس به یه چیزی نیگا کنی به اون بچهها نیگا کن که دارن توی نهر بازی میکنن. چطوریه که تو نمتونی مث آدم رفتار کنی.» من کنار نهر، آنجا که داشتند رخت میشستند و دود آبی بلند میشد، نشستم. لاستر گفت: «شماها اینجا خبری از بیست و پنج سنتی ندارین.»
ویژه دستگاه های Android
دانلود از گوگل پلی دانلود از کافه بازار دانلود از مایکتویژه دستگاه های iOS
دانلود از اناردونی