«چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟» نوشته ماریو بارگاس یوسا(-۱۹۳۶)، نویسنده پرویی برنده جایزه نوبل ادبیات است. داستان درباره قتل فجیعی است که در منطقهای دورافتاده رخداده و یک ستوان و دستیارش برای پیدا کردن قاتل به محل جنایت میروند. این دو در فرایند تحقیقشان متوجه فساد سازمانیافته و پنهانی در منطقه میشوند که محور کلیدی بسیاری از آثار یوسا است. در بخشی از کتاب میخوانیم: لیتوما، که داشت دل و رودهاش بالا میآمد، گفت: «بی پدر و مادرها. جوون، راستیراستی ناکارت کردهن.» جوان را از درخت خرنوبِ کهنسال هم حلقآویز کرده بودند و هم جابهجا به صلابه کشیده بودند. ظاهرش به اندازهای مضحک بود که بیشتر به مترسک یا عروسک خیمهشببازیِ آش و لاش شده میماند تا جسد. قبل از اینکه او را بکشند یا پس از آن، همه جایش را با کارد به صورت لایهلایه در آورده بودند: بینی و دهانش را شکافته بودند و چهرهاش با آن خونهای خشکیده، کبودیها، بریدگیها و جای داغ سیگار، حال نقشه جغرافیای درهم برهمی را پیدا کرده بود. لیتوما دید که حتی سعی کردهاند بیضههایش را بکشند، چون تا رانهایش کش آمده بود. پا برهنه بود، از کمر به پایین عریان بود و زیرپیراهنِ دریدهای بالاتنهاش را میپوشاند. موی مشکی و مجعدش، از زیر انبوهی مگس، که اطراف چهرهاش وزوز میکردند، برق میزد. بزهای پسری که جسد را پیدا کرده بود دور و اطراف مزرعه را بو میکردند و همه چیز را به نیش میکشیدند تا چیزی برای خوردن پیدا کنند. لیتوما فکر کرد که بزها هر لحظه ممکن است پاهای جوان را گاز بگیرند. دل به هم خوردگیش را فرو داد و بالکنت گفت: «کدوم حرومزادهای این کارو کرده؟» پسر گفت: «من خبر ندارم. از دست من عصبانی نشین، من کاری نکردهم. باید خوشحال باشین که اومدم خبرو بهتون رسوندم.» «من از دست تو عصبانی نیستم. از دست اون حرومزادهای عصبانیام که دل همچین کاری رو داشته.» پسر آن روز صبح که بزهایش را به طرف مزرعه سنگلاخ پیش برده بود و از وحشت سرگیجه پیدا کرده بود قطعا بار اولی بود که در عمرش این طور تکان خورده بود.
ویژه دستگاه های Android
دانلود از گوگل پلی دانلود از کافه بازار دانلود از مایکتویژه دستگاه های iOS
دانلود از اناردونی