«پیرمرد و دریا» یکی از مهمترین آثار ارنست همینگوی (۱۹۶۱-۱۸۹۹)، نویسنده مشهور آمریکایی است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
او پیرمردی بود که تنها با قایقی در گلفاستریم ماهی میگرفت و هشتاد و چهار روز میگذشت که هیچ ماهیای نگرفته بود. در چهل روز اول پسرکی همراهش بود. اما پس از چهل روز ماهی نگرفتن، پدر و مادر پسرک گفته بودند که پیرمرد سالائو یعنی بدبیارترین آدم روی زمین است و پسرک به دستور آنها به سراغ قایقی دیگر رفته بود و همان هفتۀ اول سه ماهی خوب گرفته بود. پسرک از دیدن پیرمرد که هر روز با قایقی خالی برمیگشت، غمگین میشد و همیشه میرفت تا در بردن گلولههای طناب یا چنگک، و قلاب و بادبان که دور دکل پیچیده بود، کمکش کند. بادبان با گونی آرد وصله شده بود و آنطور که بسته بود، به پرچم شکستی ابدی میمانست.
پیرمرد لاغر و نحیف بود و پشت گردنش چروکهای عمیق داشت. بر گونههایش لکههای قهوهای سرطان خوشخیم پوست بود که از تابش آفتاب بر دریای حاره عارض میشود. لکهها از دو گونهاش به پایین راه گرفته بودند، و بر دستانش داغ زخمهایی عمیق بود که از کشیدنِ طنابِ ماهیهای سنگین بهوجود آمده بود. اما زخمها همه کهنه بودند. به کهنگی شیارهای برهوت بیماهی.پیرمرد همهچیزش پیر بود، مگر چشمانش که به رنگ دریا بود و شاد و شکستناپذیر بود.
همچنانکه از کنار ساحل که قایق لنگر انداخته بود راه بالا را گرفته بودند، پسرک گفت سانتیاگو، من نمیتوانم دوباره با تو بیایم. یککم پول جمع کردهایم.
پیرمرد به پسرک ماهی گرفتن آموخته بود و پسرک به او مهر میورزید.
پیرمرد گفت: نه، تو توی یک قایق خوششانسی، همانجا بمان.
ولی یادت هست که یکبار بعد از هشتاد و هفت روز ماهی نگرفتن؛ سه هفتۀ تمام چه ماهیهای درشتی گرفتیم؟