«ماهی طلایی» رمانی نوشتهی ژان ـ ماری گوستاو لوکلزیو (۱۹۴۰) نویسنده فرانسوی-موریسی است. لوکلزیو بیش از ۴۰ اثر به نگارش درآورده است و در سال ۲۰۰۸ نوبل ادبیات را دریافت کرد.
«اوه! ای ماهی، ای ماهی کوچک طلایی، خیلی مواظب خود باش! چون در این دنیا، چه قلابها و تورهایی سرِ راهت گستردهاند.» این کتاب ماجراهای یک ماهی طلایی آفریقای شمالی است. ماجراهای لیلای جوان که در شش سالگی او را دزدیدهاند، شلاقش زدهاند و نیمه ناشنوا او را به نام لالااسما فروختهاند که ارباب و در عین حال مادربزرگش نیز خوانده میشود. هشت سال بعد، پس از مرگ پیرزن، سرانجام درِ آبیرنگ محلهی یهودیان باز میشود و لیلا باید با روحیهای بالا و مصمم برای زیستن مبارزه کند تا بتواند خود را به آن سرِ دنیا برساند.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
نمیدانم کدامیک از ما، زودتر به این فکر افتاد، شاید او بود. همیشه تکرار میکرد: «بالاخره یکی از همین روزها فرار میکنم» و اکنون آن روز رسیده بود.
از داییاش در نیس برایم تعریف کرده بود، مردی به نام رامون ئورسو. فقط کسی را لازم داشت تا سوار قطار شود و با من کار آسانتر بود. به هر حال، او بود که مرا به فکر انداخت که به نیس بروم.
مدتها میشد که در پاریس بودم، احساس میکردم، سالها از زمانی که با حوریه وارد ایستگاه استرلیتز شدم میگذرد. چه حوادثی در این مدت برایم پیش آمده بود. احساس میکردم پیر شدهام. نه از جهت سن و سال بلکه به خاطر تجربیاتم. سنگینتر و موقرتر شده بودم. اکنون دیگر ترسی از همان چیزها نداشتم. میتوانستم راست و مستقیم در چشم مردم نگاه کنم، به آنان دروغ بگویم، حتی اهانت کنم. میتوانستم افکارشان را در چشمانشان بخوانم و پیش از آن که فرصت پرسش پیدا کنند، جوابشان را بدهم. حتی میتوانستم در مقابلشان پارس کنم، همان طور که آنها میتوانستند.