«صد سال تنهایی» نوشتهی گابریل گارسیا مارکز (۲۰۱۴-۱۹۲۷) نویسنده کلمبیایی برنده نوبل ادبیات است. این رمان به اذعان بسیاری از منتقدین، برجستهترین اثر مارکز است. رئالیسم جادوییای که مارکز در این اثرش به کار میگیرد به خوبی نمایانگر سبک نوشتاری ادبیات لاتین است و همین مسأله کار او را حائز اهمیت میکند.
«صد سال تنهایی» روایت چند نسل از یک خانواده است که نسل اول آنها در دهکدهای در کلمبیا، به نام مکاندو ساکن میشوند. داستان از آنجایی آغاز میشود که خوزه بوئندیا، نخستین نسل این خانواده، تصویری از مکاندو را در خواب میبیند و تصمیم به ساخت آن میگیرد. منکاندو تصویری از یک آرمانشهر را برای آنان ایجاد میکند. ناپدید شدن و مرگ بعضی از شخصیتهای داستان به جادویی شدن روایتها میافزاید.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
دو هفته پس از این که پایلارترنرا فرزند پسری از خوزه آرکادیوی دوم به دنیا آورد او را برداشت و به خانهی پدربزرگ و مادربزرگش آورد. اورسولا با دندان قروچه رفتن و ناراحتی نوهاش را پذیرفت، زیرا شوهر وی نمیتوانست این ایده را بپذیرد که نوهی همخون او، مانند بچهی سر راهی داخل سبد نهاده و روی آب رها شود و به دستشان برسد. البته شرایطی را تحمیل کرد که بچه هرگز نباید از مشخصات واقعیاش باخبر بشود. به هر حال نام وی را خوزه آرکادیوی سوم نهادند، اما برای اینکه با پدر و پدربزرگش اشتباه نشود، به طور ساده وی را آرکادیوی سوم نامیدند. در آن زمان روستای ماکوندو که حالا به شهر کوچکی تبدیل شده بود آنقدر پرجنب و جوش و شلوغ بود و خانهی آنها نیز آنقدر پررفت و آمد شده بود که مراقبت و رسیدگی به بچهها در اولویت دوم اهمیت قرار داشت.