«انسانها یک بار، آن هم در روزی که مادرانشان آنها را به دنیا میآورند، زاده نمیشوند؛ بلکه زندگی مجبورشان میکند تا بارها و بارها خودشان را از نو بزایند.»
«عشق سالهای وبا» نوشته گابریل گارسیا مارکز (۲۰۱۴-۱۹۲۷) نویسنده کلمبیایی برنده نوبل ادبیات است. این رمان از برترین آثار مارکز به شمار میرود.
داستان حکایت دو جوانی است که دلداده یکدیگرند و دور از چشمان دیگران با نامهنگاری با یکدیگر در ارتباطند. مشکل اما زمانی به وجود میآید که پدر فرمینا از ماجرا بو میبرد و برای محافظت از دخترش خانوادهاش را به شهری دیگر منتقل میکند. ارتباط فرمینا و فاورنتینو از طریق تلگرام هنوز برقرار است اما باگذشت زمان فرمینا ادامه دادن به این رابطه را دور از عقل میداند. همان زمان است که دکتر اوربینو، متخصص بیماری وبا از راه میرسد....
در بخشی از کتاب میخوانیم:
فلورنتینو آریزا با لحنی آرام صحبت میکرد؛ اما سعی میکرد تا آنجا که در توان دارد، قاطعیت کلام خود را نیز نگه بدارد. چنین گفت:
هر طور که میل شماست. ولی من تا ندانم که نظر خود او چیست، نمیتوانم تصمیمی بگیرم. وگرنه به او خیانت کردهام.
لورنزو دازا به پشتی صندلی خود لم داد و نگاهش را به طرف بیرون چرخاند. او هم صدایش را پایین آورد و گفت:
مجبورم نکن تا تو را با گلولهای از پا دربیاورم!
فلورنتینو آریزا احساس کرد که آشوبیاز کف و یخ، رودههایش را پر میکند. اما سخن گفتنش دچار لرزش نشد؛ چرا که احساس کرد در پرتو روحالقدس دارد منوّر میشود. در حالی که دست خود را به روی سینهاش گذاشته بود، گفت:
خیلی خوب، مرا با تیر بزن، هیچ چیز باشکوهتر از مردن در راه عشق نیست.